چهارشنبه ۱۴ اسفند ۹۸ ۱۲:۵۹ ۷۶۲ بازديد
انشا در مورد روز بارانی
مقدمه
آسمان به یک باره روشن و خاموش شد. صدای عجیبی به گوش رسید.
گویا رعد و برق است. آسمان سیاه و قرمز شد…
و باران شروع به بارش کرد. آرام آرام بارید،آسمان بیخودی شلوغش کرده بود،من خودم شاهد بودم !
بوی خاک هوا را برداشته بود،تند تند نفس های عمیق میکشیدم تا بیشتر بوی خاک را استشمام کنم.
اما هر چه میگذشت شدت بارش باران بیشتر میشد.روی لباس هایم علامت قطره های باران افتاده بود و خیس شده بود.
برگ های درختان هم حسابی شسته و شفاف شده بودند،گویی حمام کرده اند!
مادران چادرشان را به روی سر کودکشان میکشیدند تا مبادا خیس شوند و سرما بخورند،اما من بــــــی خیـــــــــال دنیـــــــا…
دستانم را باز میکردم صورتم را بالا میگرفتم تا هر چه باران هست نصیبم شود…
چندی نگذشت که خیابان ها پر از آب شد،ماشین ها با برف پاک کن های روشنشان که از خیابان می گذشتند آب کف خیابان را به اطراف می پاشیدند …
گنجشک ها و یاکریم ها سراسیمه به دنبال پناه گاه میگشتند،گویا لانه شان را گم کرده بودند.
بالاخره به کوچه مان رسیدم.
- ۰ ۰
- ادامه مطلب
- ۰ نظر